تلخ نویسی های لقمانعلی:

Wednesday, October 14, 2009

اندرنبودن عقل و عذاب جان!

دیدم باز عمه خانم عصبانی است و به زمین و زمان فحش می دهد. پرسیدم عمه خانم باز چی شده! این قدر عصبانیت و استرس برای سلامت شما خوب نیس. گفت بروبابا کدوم سلامت! برنج سمی که نمی خوردیم که به خوردمان می دهند. گوشت بزهای مریض افغانی را به جای گوشت گوسفند به ما قالب نکرده بودند که حالا می کنند. گازوئیل خالص که تنفس نمی کردیم که حالا می کنیم. حالا هم که این مردک با پیشنهادش می خواد مملکت را بهم بریزه. فکر کردم منظور عمه خانم احمدی نژاد است وانگار که خودش فهمیده باشد گفت منظورم آن مردک اعظم نیست. مرتضي طلايي را می گویم. پرسیدم خوب مگر چی شده عمه خانم! سردار طلائی که رئیس کمیسیون فرهنگی شورای شهر تهران است را می گوئی. با غضب گفت آره مگر نمی دونی این مردک پیشنهاد کرده که بانک مرکزی اعلامیه بدهد و اسکناس های شعار نویسی شده را باطل کنند گفت خوب این که مسئله مهمی نیست. گفت چی می گی مهم نیس. آخه این خرا نباید اول فکر کنن و بعد حرف بزنن. آخه این برنامه عملی هس که این مردک به بانک مرکزی پیشنهاد می کنه! گفتم خوب چرا عملی نباشه. عمه خانم نگاه عاقل اندر سفیهمی به من کرد و گفت با این همه پولی که چاپ کرده و به این اقتصاد تزریق کردن یعنی تو می گی کارمندای بیچاره بانک ها باید کار وزندگی اش رو ول کنه و دونه دونه این اسکناسها راورانداز کنن تا روش شعار نباشه! یعنی تو می گی همه این ماشین های شمارش پول را باید بیندازیم دور. از آن گذشته مگه بهت نگفتم من دیروز با یک راننده تاکسی دست به یقه شدم. چون وقتی به مقصد رسیدم متوجه نشدم اسکناسی که بهش داده بودم یک گوشه اش رو یکی با یک ماژیک سبز رنگی کرده بود اصلن شعارهم نداشت ولی راننده گف حاجیه خانم قبول نمی کنم- من عیالوارم و دخل و خرج نمی کنم اگه ممکنه یه اسکناس دیگه بده گفتم بابا این که شعار نیس گفت مگه نمی دونین حاجیه خانم آدم متقلب از سایه اش هم می ترسه اگرچه بانک مرکزی هنوز اعلامیه رسمی نداده ولی بعضی از بانکها اسکناس های این جوری رو قبول نمی کنن. اگه از من قبول نکردن من چیکار کنم. خلاصه مجبور شدم یه اسکناس دیگه به او بدم ولی وقتی او اومد که بقیه رو پس بده روی یکی از اسکناسها با یک خودکار سبز نوشته بودند الله اکبر. حالا نوبت من بود بگم من قبول کنم. راننده گفت حاجیه خانم این که شعار نیس، الله اکبر یعنی خدا بزرگ است گفتم ببین داداش، کوسه و ریش پهن که نمی شه تو اسکناس منو که شعاری هم روش نیس قبول نمی کنی و انتظار داری من اسکناس تورو که روش شعار نوشته اند قبول کنم! تا اینو عوض نکنی من از تاکسی پیاده نمی شوم – پیش خودت بمونه راه بندون شده بود و ماشین های پشت سر آن قدر بوق می زدن که داشتم سرسام می گرفتم. راننده گف حاجیه خانم به جان بچه ها اسکناس دیگه ای ندارم گفتم خوب تلفن دستی که داری به این مردک سرداریک زنگی بزن و بگو حالا چیکار کنیم. درهمین موقع دوسه تاپاسدار اومدن و پرسیدن جریان چیه راننده به اونا جریان رو گفت. یکی رو کرد به دیگری گفت راسی عسگر بیخود نیس می گن وقتی که عقل نباشه جون درعذابه یکی نیس به این مردک بگه آخه دیوث نباید اول فکر بکنی و بعد زربزنی. اسکناس رو از راننده گرف و خورد کرد و اسکناس های ریز بدون شعاربه او داد و او هم بقیه پولم را پس داد و من پیاده شدم. همه مون هم چیزی از اموات این مردک سردار باقی نگذاشتیم. حالا فهمیدی چرا عصبانی هستم؟

|

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com