تلخ نویسی های لقمانعلی:

Thursday, April 21, 2005

عموقالیباف!

عموقالی باف!
قالی منو بافتی!
پشت کوی انداختی!
کوی که می گم
کویه قافو نمی گم
کویه دانشگاهو می گم...
یادته رفته بودین
ادب کنین!
عمو قالی باف!
تورو جون بچه هات دروغ نگو
دیگه چی ها می بافی؟
وقتی که می گی
شفافم به مثه نور
راس می گم مثه بلور
راسشو بگو
تویه طرشت
می بینی آ مملی
باز دارم از کویه دانشگاه می گم
اگر تو راس می گی
راسشو بگو
تویه طرشت
چی شده بود؟
هنوزم کی بود! کی بود! من نبودم..
عمو قالی باف...
تو اگه قالی بافی
چرا زنجیر می بافی....
عمو قالی باف....

|

2 Comments:

  • (این متن را (مفصل تر) می خواستم بفرستم جائی چاپ شود،‌اما حالا فکر می کنم فقط شما بخوانید کافی است. ب.)
    می دانستم بيخودی خوشحال نيستم! از صبح تا به حال همه اش مي خنديدم، به من می گفتند چه ت شده؟ به من الهام شده بود خبر خوبی می رسد. و رسيد، خبر خوبی به عنوان هديه تولدم رسيد.
    کينه به او نمی آيد! کينه برازنده آدمهائی است که زشتند و دلشان پر است از لای و لجن بدگوئی از ديگران،‌نه به او که نگاه چشم های مهربانش روشن است و لبخندش به لبخند بچه ای می ماند که هنوز معنی دشمنی را نفهميده.
    ولی من وقتی هنوز نگاه و لبخندش را هم نديده بودم دوستش داشتم. به نظرم می آيد از موقع تولد با او بوده ام،‌تا اين حد به هم جوش خورده ايم. بی او بودن را تصور هم نمی توانم بکنم: از تنهائی می ترسم.
    چه خوب که دل او کبوتر جلدی است که صدای خواهشم را زود می شنود و به سويم پر می کشد، چه خوب که هيچ وقت مرا که می خوانمش بی جواب نمی گذارد. می داند که اگر اراده هم بکنم نمی توانم دوستش نداشته باشم.
    چند روز بود منتظر آشتی کردنش بودم - شب و روز. شب ها چند بار از خواب بيدارم مي کرد، نگاه می کردم و می ديدم کنار تختم نشسته وبی حرف به من زل زده. دستم رادراز مي کردم تا گونه اش را نوازش کنم که محو می شد. آنگاه در تاريکی بی رحم سرم را روی زانويم می گذاشتم و بغضم می ترکيد. جسمم را مثل لباسی در می آوردم و به ديگران وامی گذاشتمش تا هر کاری می خواهند با آن بکنند( چه سخت بود،‌ چه فاجعه ای بود! ) اما روحم را به کسی نمی دادم: روحم را يک بار برای هميشه به او بخشيده ام،‌ چه کنم که لباس آن را نمی خواهد، حالا که اين طور است برهنه به او می بخشمش و ديگر هم هرگز پسش نمی گيرم.
    روح برهنه ام را بگير! می شنوی؟ بهار است. پرنده ها می خوانند و جفت جفت لانه می سازند. تو هم برای روح من آشيانه ای بساز. بر فراز بلندترين قله های سنگی دو عقاب عاشق می شويم، می گذاريم آلودگی ها آن پائين، خيلی پائين باقی بمانند،‌ نور می خوريم، منقارهايمان را در بوسه ای ابدی به هم می پيونديم...فقط ديگر رهايم نکن،‌می شنوی؟
    رهايم نکن.

    By Anonymous Anonymous, at 12:47 PM  

  • نمی دانم زنی یا مردی! آن چه را که می دانم این که آدم مطلوب و دل پسندی نیستی چون اگر بودی این گونه مثل ماموران امنیتی به حریم دیگران سرک نمی کشیدی و از این پیامها نمی گذاشتی. من حاضرم دست راستم را بدهم و لی با کسانی چون تو هم زبان و هم صحبت نشوم.... می دانم که از تو چیزی خواستن بیهوده است ولی اگر ذره ای شرف داشته باشی دیگر پیام نمی گذاری...

    By Anonymous Anonymous, at 1:55 AM  

Post a Comment

<< Home

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com